معنی خندان و گشاده رو

حل جدول

خندان و گشاده رو

بسام


گشاده رو

هیراد


خندان

خوشرو، بسام، گشاده رو، ضاحک


خوش رو و خندان

هیراد

لغت نامه دهخدا

گشاده رو

گشاده رو. [گ ُ دَ / دِ] ص مرکب) روباز مقابل روبسته. چهره ٔ روپوش نگرفته. بی حجاب:
خوبرویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی ؟
سعدی.
اما در خلوت با خاصان گشاده رو و خوشخو آمیزگار اولیتر. (گلستان). || خوشگل. مقبول. زیبا:
زآن روی که بس گشاده روی است
مویم چو زبان، زبان چو موی است.
نظامی.


گشاده رو بودن

گشاده رو بودن. [گ ُ دَ / دِ دَ] (مص مرکب) چهره ٔ باز داشتن. بشاش بودن. خندان رو بودن.


گشاده رو شدن

گشاده رو شدن. [گ ُ دَ / دِ ش ُ دَ] (مص مرکب) بشاش شدن. خندان شدن.


خندان خندان

خندان خندان. [خ َ خ َ] (ق مرکب) در حال خنده. (ناظم الاطباء):
آن خداوند من آن فخر خداوندان
دو لبش در گه گفتن خندان خندان.
منوچهری.
خندان خندان شراب خوردند بهم
گریان گریان کباب کردند مرا.
منوچهری.
|| آرام آرام. نرمک نرمک.


خندان

خندان. [خ َ] (نف، ق) متبسم. خنده کننده. (ناظم الاطباء). مقابل گریان:
بمزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری بیاد.
فردوسی.
چنین گفت آن کس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
فردوسی.
همان در جهان ارجمند آن بود
که با او لب شاه خندان بود.
فردوسی.
یکروز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از سر زندان.
منوچهری.
بسا که خندان کرده ست چرخ گریان را
بسا که گریان کرده ست نیز خندان را.
ناصرخسرو.
تو گریانی جهان خندان موافق کی شود با تو
جهان بر تو همی خندد چرایی تو برو گریان.
ناصرخسرو.
اقوال پسندیده مدروس گشته... و عالم غدار... محصول این ابواب تازه روی و خندان. (کلیله و دمنه).
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار.
خاقانی.
ببین همچون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی.
خاقانی.
کسی کز خیل اعدای تو شد بر روزگار او
قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید.
خاقانی.
چو بی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان.
نظامی.
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی.
نظامی.
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان بمن.
سعدی (بوستان).
خلق از پی ما دوان و خندان.
سعدی (گلستان).
|| خوشحال. خوش. شادان: و از عجائب تبت آن است که هر که اندر تبت شود خندان و شادان دل شود بی سببی. (حدود العالم).
همه نیکوئیها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود.
فردوسی.
بر او گرامی تر از جان بدی
بدیدار او شاد و خندان بدی.
فردوسی.
نخستین نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید.
فردوسی.
کرا پشت گرمی ز یزدان بود
همیشه دل و بخت خندان بود.
فردوسی.
خاقانیا تو خوش خور آسیب دهر دون
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم.
خاقانی.
سلام کردم و با من بروی خندان گفت.
حافظ.
|| مستهزی ٔ. طعنه زننده. مسخره کننده:
همان رشک شمشیر نادان بود
همیشه بر او بخت خندان بود.
فردوسی.
|| طری. تازه. (یادداشت بخط مؤلف):
به نو بهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان.
رودکی.
|| شکفته. دهان شکفته. مقابل دهان کور. (یادداشت بخط مؤلف). هر چیز لب واشده.مانند غنچه و پسته. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی):
سرو را ماند آورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست.
فرخی.
گر چو نرگس یرقان دارم باز
گل خندان شوم انشاءالله.
خاقانی.
در شکر ریزند اشک خون که گردون را بصبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده اند.
خاقانی.
اگر پسته ٔ سبز خندان ندیدی
بسوی فلک بین کز آنسان نماید.
خاقانی.
یارب آن نوگل خندان که سپردی بمنش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش.
حافظ.
- پسته ٔ خندان، پسته ٔ دهان کافته.مقابل پسته ٔ دهان بسته. (یادداشت بخط مؤلف):
گرچه کشف چو پسته بود سبز وگوژپشت
حاشا که مثل پسته ٔ خندان شناسمش.
خاقانی.
رنگ بسبزی زند چهره ٔ او را مگر
سوی برون داد رنگ پسته ٔ خندان او.
خاقانی.
- || کنایه از لب است:
بگشا پسته ٔ خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز بشک.
حافظ.
- نار خندان، انار شکافته دهن:
عرصه و دیوار و سنگ و کوه یافت
پیش او چون نار خندان می شکافت.
مولوی.
گر اناری می خری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه ٔ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت چون مردان کند.
مولوی.
گل و شبنم بچشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده ست بر آن روی خندانش.
وحید.


گشاده

گشاده. [گ ُ دَ / دِ] (ن مف) باز. مقابل بسته. مفتوح: هرج الباب، گشاده گذاشت در را. (منتهی الارب):
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
چو خسرو [پرویز] گشاده در باغ دید
همه چشمه ٔ باغ پرماغ دید.
فردوسی.
سرایش را دری بینی گشاده
بدر بر چاکران را شهد و شکر.
فرخی.
بر آخورش استوار بیند چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). اگر وقت سرما باشد جای گشاده نشیند تا با هوای صحرای خوی کرده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). نظر در قعر چاه افکند [مرد] اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده. (کلیله و دمنه). || جاری. روان:
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه ست و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
|| شاد. بشاش. خندان. خوش:
چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده
چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است.
منوچهری.
جستم از نامه های نغزنورد
آنچه دل را گشاده تاند کرد.
نظامی.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پرده ٔ خلق میدری.
سعدی (طیبات).
|| آزاد. رها مقابل مقید. مقابل بند نهاده: اکنون چون کار بر این جایگاه رسید و به قلعه ٔ کوه تیز میباشد گشاده... صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم میباشند. (تاریخ بیهقی). سخت ترسانیدش و گفت کنیزک تدبیر کار خود بساز تا گشاده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). || روشن. واضح. علنی:
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
به پاسخ مرا روز فرخ نهید.
فردوسی.
سوی استادم بر خط خویش مسطوره نبشته بود و سخن گشاده بگفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). || فصدشده (رگ). بریده. بازکرده:
رگ گشاده ٔ جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند نه خویشم.
خاقانی.
- آب گشاده، آب روان. آب جاری:
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم.
خاقانی.
- || شربت یا مربی.
- || می. باده:
زر به بهای می چو سیم مکن گم
آتش بسته مده به آب گشاده.
خاقانی.
- چهره گشاده، آنکه صورتش مکشوف باشد.
- || آرایش شده. زیبائی یافته. زیباشده: سپر ماه چهره گشاده ٔ قلم قدرت اوست. (سندبادنامه ص 2).
- خاطر گشاده، ذهن و دل روشن و صافی:
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیب دان.
سوزنی.
- روی گشاده، روی باز. بدون حجاب:
دخترکان سپاه زنگی زاده
پیش وضیع و شریف روی گشاده.
منوچهری.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پرده ٔ خلق میدری.
سعدی (طیبات).
ترکیب ها:
- گشاده آسمان، گشاده ابرو، گشاده بال، گشاده پا، گشاده پیشانی، گشاده خاطر، گشاده خد، گشاده دست، گشاده دل، گشاده دندان، گشاده دهان، گشاده رخ، گشاده رو، گشاده روان، گشاده روی، گشاده زبان، گشاده زلف، گشاده زنخ، گشاده سخن، گشاده سر، گشاده سلاح، گشاده کار، گشاده کام. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود.

فرهنگ عمید

گشاده رو

[مجاز] خوش‌رو، خندان،
[مقابلِ روبسته] [قدیمی] بی‌حجاب،


خندان

خنده‌کننده،
(قید) درحال خندیدن،
[مجاز] شکفته و بازشده: گل خندان، پستهٴ خندان،
(بن مضارعِ خنداندن) = خنداندن

فرهنگ فارسی هوشیار

گشاده رو

‎ آنکه چهره اش باز باشد بی حجاب مقابل رو بسته، زیبا جمیل.


خندان خندان

(صفت) خندان (بتاکید)، بلند خنده کننده.

فرهنگ پهلوی

خندان چهر

گشاده روی، خندان روی

معادل ابجد

خندان و گشاده رو

1247

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری